شماره اول ___ گل همیشه عاشق 


شقایق


 


از مدرسه به خونه بازگشتم ، آب درون کتری ریختم و زیرش را روشن کردم ، من سرگرمی محبوبم بافندگی ست ‌ و البته از ریسمان خیال ، رویا میبافم و تن میکنم . صدای مادرم مرا خواند و گفت؛ 


مژگان من دارم میرم خونه کبری خانم سبزی پاک کنم ، یک ساعت دیگه میام باز نشینی رویا نبافی که آب کتری بسوزه و خشک بشه  


وااای از دست این قر قر های مامان. سرسام گرفتم . باشه مامآن حواسم هست. خیالت راحت. .  


به افکارم رجوع میکنم به نظرم همسر اینده ام باید ۹وشگل باشه 


رنگ چشم خیلی مهمه ، ترجیحا عسلی ، موی خرمایی ، رنگ مژه ابرو و مو ی و ته ریش باید کمی بور باشه ، قد بلند ، خوش تراش ، زیبا ، جذاب و .


این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.


توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .


چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .


تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .


تا اینکه دیدار شهروز، برادر شاداب 


– یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.


از این بهتر نمیشد. شهروز همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،


با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و .


در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز شاداب قصه ی دلدادگی شهروز را نسبت به دخترکی معمولی و نه چندان زیبا به نام بهار را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه است.


کمی گذشت و دعایم مستجاب شد بین شهروز و بهار فاصله افتاد و من سریع این فاصله را پر کردم . وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود. به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .


 اما شهروز از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.


ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت شهروز موکول شد.


شهروز که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز شهروز به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.


هر بار که  به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی شاداب هم حسودی اش میشد !


اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت شهروز نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .


<< انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای شهروز شد >>


این خبر تلخ را شاداب برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق مان بود .


باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت شهروز برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .


آیا شهروز معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟  آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!


من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت .


شهروز را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .


برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه شاداب به سراغم آمد .


آن روز شاداب در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم شهروزشان گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .


شاداب از عشق شهروز گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.


هنگام خداحافظی ، شاداب بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:


این آخرین هدیه یی است که شهروز قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، شهروز برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .


بعد نامه یی به من داد و گفت :


 این نامه رو شهروز امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ))


شاداب رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم .


اما جرات باز کردنش را نداشتم .


خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق شهروز را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.


مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان  رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .


            _ سلام مژگان . . .


خودش بود . شهروز، اما من جرات دیدنش را نداشتم .


مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .


چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !


 مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد


و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .


_ منم شهروز نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟


در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم


_ س . . . . سلام . . .


_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟


یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . .


این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .


حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .


تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .


آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .


وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید  تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .


نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !


چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .


مدتی گذشت تا اینکه شهروز لبخندی زد و رفت . .


حس عجیبی از لبخند شهروز برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .


داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . .


قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند .


بله ، من هنوز او را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن شهروز ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.


ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد .


به یاد نامه ی شهروز افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .


 


بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .


اما حالا که دارم این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و …


 گریه امانم نداد تا بقیه ی  نامه را بخوانم . اما همین چند جمله شهروز کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و او پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست .


چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقاتش رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.


 


اکنون سالها است که شهروز مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.


ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی  عشق مان  نگه داشته ایم اسم دختر کوچکمان را که تنها چهار و نیم سال دارد را شقایق نهاده آیم .


صدای باز شدن و بسته شدن درب خونه یهو چرتم رو پاره کرد ، و یادم اومد مامانم رفته بود خونه ی همسایه سبزی پاک کنه ، همش گوشم سنگینه، انگار یه چیزی رو پشت گوش انداختم. و فراموشم شده. صدای خشمگین مادرم بلند میشه که میگه؛ 


ای ذلیل مرده ، مگه. زنده نیستی. که زیر این کتری رو خاموش میکردی!  


ای وای بازم. ، کتری ابش خشک شد. و سؤخت. وااای. باز قر قر های مامانم شروع شد 


 


 


  رشت 1383


داستان نیمه بلند

داستان عاشقانه شقایق

آهنگ و pdf رمان و داستان کوتاه عاشقانه

انتشار داستان شما

داستان نویسی اینترنتی

داستان عاشقانه واقعی

داستان اجنه

، ,شهروز ,  ,هم ,عشق ,ام ,بود و ,    ,تا اینکه ,و آن ,به ملاقاتش

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

رهپویان هدایت فروشگاه اینترنتی قاصدک طلایی موبیلیکا | همه چیز در مورد موبایل مشاوره تحصيلي و نظام وظيفه مطالب اینترنتی مطالب اینترنتی The prince of tennis پسر گیلان بیمه کوثر zicoshop