رمان اینترنتی




قصه‌ی تلخ آن سال ها  

قصه ی تلخ و یخ بخت 
وزیدن باد جان گرفته و لته های پنجره بی تاب تر شده اند. پتو را روی چانه کشید. هوهوی باد در دل تیرگی شب، شلاقی، سر شاخه های درخت ها را به بازی می گرفت. و سپیدارها و چنارهای پیر را خم و راست می کرد و حتمن چین های ریز و درشتی روی سطح آب حوض می انداخت (بهاره هر کجا که باشد، حتمن این باد موهای خرمایی اش را پریشان می کند) 
خواب از چشمانش گریخته بود. وقتی خاطرات هجوم می‌آورند، خواب مثل یک اسب چموش از چشمان آدم می‌گریزد. 
بی خوابی و فکر و خیال او که روح شهروز را در چنگالش گرفته بود
 (حجم و تیرگی شب بر دلم سنگینی می کند و صدای هوهوی این باد سرکش تنهایی‌ام را بیشتر می کند. بهاره،  دخترک چشم درشت من، حالا کجا هستی؟ و چشمان درشتت به چه چیزی زل می زند، به تیرگی این شب، به این باد وحشی، یا حتمنً   ضلع پنهان بن بست سنبله در  خمیدگی گذر فرخ،  لب پنجره نشسته ای و ابرهای سیاه و سنگین آبان را نگاه می کنی که تمام آسمان را غمگین کرده.) بلند شد نشست.
. زانوها را بغل کرد. سرش میان زانوها خزید. آه کشید. آهی طولانی و کشدار، آهی که هر بندش درد دل بود. جمله ای نا‌گفته، گفتاری متروک مانده که حالا بعد از سال ها تغییر شکل داده اند و با یک آه از حلقوم شهروز  بیرون می ریزد. 
(سپیدارها می دانستند که عاشقت هستم، حتا ماهی های قرمز حوض می دانستند که دل در گرو تو دارم. جزجز این عمارت می دانست که من عاشقت هستم، اما نه تو دانستی، نه قطار ساعت پنج 22 فروردین ماه) 
گرما بود و هرم آفتاب،  و نسیم بهاری 22 فروردین  ماه با تمام تبش رطوبت خشت ها و دیوارهای خنک عمارت را می مکید،  بهاره روی حصیر زیر خنکای سپیدار نشسته بود و با مداد طرحی از چهره شهروز می کشید. دست های ظریفش می کوشید در پف های زیر چشم  شهروز اغراق کند. 
شهروز  ناآرام و سنگین لبه ی حوض نشسته بود، گرما بود و دل پر اظطراب و لب خاموش  شهروز  (. نپرسیدی که چرا اینقدر ساکت نشسته ام، این سکوت خود نشانه ای بود، دقت می کردی خیلی از کلمات را در چهره ام می خواندی) چشمان درشت و زیبایش را بالا آورد و دقیق شد به صورت شهروز . شهروز  نفس را نگه می داشت. هر چند لحظه ای که طول می کشید، هوا را در ریه هایش نگه می داشت و بعد وقتی گردن سفید و لاغرش را خم می کرد روی کاغذ، شهروز هوا را پر فشار از ریه ها رها می کرد (با آن چشم های درشتت وقتی نگاهم می کنی، نفسم بند می آید انگار که چشم هایت مرا می برد به عمق یک اقیانوس ناشناخته که نمی توانم نفس بکشم، اگر بیشتر از حد معمول به من زل بزنی خفه می شوم، قاتل من می شوند این چشم های درشت و قهوه ای، این لبان سرخ، به من خیره شو. )گرما و شرجی تمام کوچه ها و پس کوچه های  محله ساغر را گرفته بود و مه و رطوبت ضعیفی چترش را روی  خانه ی شهروز  در سه راهه گلایل  باز کرده و خانه اش را آواره کرده بود و فقط پارس سگی از جنوب دهکده کاکتوس شنیده می شد و شهروز فکر کرد که همان سگ زرد رنگ و کثیف است که کنار ریل دنبال استخوانی پوزه اش را توی شن ها می کشد، و حتمن منتظر رسیدن قطار ساعت پنج است که باز بی هدف دنبال قطار بدود و پارس کند.
 شاید دستی از پنجره کوپه ژامبون یا تکه استخوانی برایش پرت کند، صدای سوت قطار تنها صدایی است که پر صدا در دل غلیظ مه و رطوبت گم می شود ( بهاره، از دو چیز می ترسم، از نبود تو و بعد از این مه لعنتی، هر از چند گاه مه آوار می شود روی این عمارت. از این مه می ترسم از این ذره های معلق در هوا که همه چیز را می گیرد و آدم ها را تبدیل به شبه می کند، جایی خوانده ام که در مه پریان از سرزمین های بعید پا به ویرانه زمین می گذارند و تن خودشان را در برکه ها شستشو می دهند. منتظرم که تو هم بلند شوی و همه ی این کاغذ ها را زمین بگذاری و بروی توی حوض، بسان یک پریزاد تن خود را شستشو دهی، من نگاهت کنم مثل یک محکوم. شاید بشود مشاعرم را از دست بدهم، مثل پدر که از دست دادمش، یا شاید مثل مادر که وقتی  تو رفتی   ندانسته مرا محکوم کرد.  خاطره ای ازش ندارم، بلند شو برو تن خودت را در آب حوض شستشو کن و من پشت این مه سیر دل نگاهت کنم و سیر دل گریه کنم) 
بهاره خودش را جلوتر کشید. مه صورت   شهروز را تار کرده بود. به یک متری  شهروز رسید که بتواند دقیق خطوط چهره‌ی  شهروز را بکشد. فصل به تابستان رسید گرمای شهریور ماه امان از فاخته و پرنده های کوچک گرفته بود و فاخته ها خواب آلود کز کرده اند روی شاخه ی درختان، حتا ماهی های قرمز حوض خودشان را زیر لجن های ته آب مخفی کرده بودند. منصوره روپوشش را درآورد و تمام تن شهروز لرزید (. اما من لرز داشتم. به دست های ظریفش را که نگاه می کردم، می لرزیدم. به خطوط و سفیدی گردنش که نگاه می‌کردم می لرزیدم. مثل یک بید مجنون در هجوم یک باد وحشی و سرکش می لرزیدم.) کاغذ طراحی را کنار گذاشت. موهای خرمای اش را با حرکت سر به عقب راند. کش و قوسی به کمر خوش ترکیبش داد و زل زد به کاسه ی انگور (.دانه دانه ی این انگورها را به عشق تو دانه کردم. مثل الماسی جدایشان کردم، یک دانه‌شان هم هدر نرفت.) چند حبه انگور برداشت و خورد 
و شهروز  به حرکت های متین و با وقار لبان قرمزش نگاه کرد و لرزه از شست پایش شروع شد و رو به بالا می جهید.
- چرا می لرزی آقا، ناخوشی؟
  اسمم شهروزه شهروز
خندید. می دونم، ملیحه توی ایستگاه بهم گفت، می‌تونی منو بهاره صدا کنی یه تازه کار.
(. نمی‌دانست ناخوشی من چیست. نتوانستم لب از لب باز کنم. لبانم مثل سرب سنگین شده بود و صداهای زیادی در جمجمه ام می پیچید. می توانست از این سپیدارها بپرسد، می توانست از این ماهی های درشت حوض بپرسد، تو این چند روز بارها به سپیدارها اعتراف کرده ام که دوستش دارم، بارها لب این حوض خم شده ام و فریاد زده ام که خیالش راحتم نمی گذارد. )
- چیز مهمی نیست، کمی تب دارم.
- تب !؟ اونم توی این شرجی وگرما؟
بلند شد روپوش جگری رنگش را پوشید (.کاش می گفتی کمکت کنم، کاش این روپوش را خودم تنت می‌کردم که دست هایم به رطوبت و ظرافت پوستت کشیده شوند ).
کاغذ هایش را برداشت، موهایش را چپاند زیر شال و  شهروز می دانست تا مهمانخانه‌ی فکسنی بی بی زینب راهی نیست. در را که باز کند از خم کوچه که بگذرد دست راست آن کوچه تنگ و باریک می رسد به مهمانخانه بی بی زینب که غالبن مهمان هایش نقاش هایی است که می آیند از گوشه و کنار تالان و باغ اجدادی  شهروز طرح بر می دارند.
- می خوای طرح صورتت را ببینی ؟
- نه. از خودم وحشت دارم خانوم، نبینم بهتر است.
- باشه ببخشید مزاحم شدیم. فقط یه امروزو وقت داشتم و گفتم دوباره سر بزنم به اینجا.
نگاهش را چرخاند به کل عمارت. طرح محو اشیا را می دید. دیوارهای رطوبت زده و آجرهای باد کرده و بی شکل، به درخت ها، به در حیاط و رنگ زده و سالخورده و بعد چشم هایش کبوترخانه و فنس های خالی را دید زد.
- تنها زندگی می کنید جناب؟
- بله تنها، پدرم هم بود، پائیز گذشته مرد.
(. سنگ هم دوست ندارد تنها باشد بهاره!!؟ حتا خارهای پشت این عمارت هم تنهایی را دوست ندارند.  شب ها تنه های ظریفشان را در‌هم می‌پیچانند، چرا این زبان نمی‌چرخد که بگوید، تو بمان، این عمارت پیشکش یک تار موی تو، پیشکش یک بوسه از لبان سرخت، شب ها در این عمارت خیال توست که از تنهایی درم می آورد. به هر چیزی که زل می زنم اندام ظریفت شکل می گیرد، به خشت های گلی، به تنه سپید سپیدارها، یا به کاشی های آبی حمام، عطر تو در این عمارت می ماند من میدانم که اسمش بهاره نیست و منصوره است، اما او نمیداند که اسمم شهروز  نیست و ابراهیم است.) باد افسار گسیخته تر لا‌‌به‌لای درخت های جولان می داد، بخار شیشه پنجره را پوشانده بود و شب سردتر و رفیق تر می شد (.بارها نیمه شب می آمدم دور و بر مهمانخانه و آن پنجره های کوچک و هلالی شکل را نگاه می کردم بلکه تو را پشت یکی از پنجره ها ببینم، اما تو انگار عادت نشستن پشت پنجره را نداری، کاش اینقدر شهامت بود که بیایم تو با تحکم به بی بی زینب می گفتم، اتاقت کجاست و پله ها را بالا می آمدم، در را بی صدا باز می کردم، تا صبح به تو زل می زدم و یا پتو را روی چانه ات می‌کشیدم و سرم را میان انبوه موهای خرمایی‌ات پنهان می‌کردم و سپیده دم قبل از اینکه بیدار شوی گم شوم، بی اینکه تو بدانی کسی تا صبح هزار بار لبانت را بوسیده، هزار بار دستانت را بوسیده، هزار راز را در گوش هایت پچپچه کرده.). گرومبه و غرش آسمان، رعد و برق گاهی تن ابراهیم را لب پنجره روشن می کرد و بعد دوباره تاریکی غلیظ تن ابراهیم و قاب پنجره را محو می کرد (. این تاریکی انگار میخش را کوبیده اند اینجا، انگار غروب خورشید طلوعی ندارد، چه بر سر من می آید امشب؟ چه بر سر این دل تنگ می آید) دستانش در تاریکی گلوی بطری را گرفت، سر کشید، گلویش را سوزاند، یک گلوله آتش از دهان تا معده اش کشیده شد و بوی الکل در تاریکی می چرخید (. بی بی زینب کم می خوابید. شب ها بیدار بود و چراغش روشن. بیرون آمدم، تکیه ام را داده بودم به دیوار، آمد روبرویم.
گفت: مجنونی شهروز؟ چند شب مثل یک روح توی این کوچه می چرخی!
- دلتنگ پدرم هستم.
- خب پدرت هیچ وقت پاشو توی این کوچه نذاشته
- بی هدف آمدم (صدایش را بالا آورد) مفتشی مگر، چکار داری؟
بی بی زینب جا خورد، زیر لب غرید و رفت.
صدایم را عمدن بالا آوردم، کاش تو شنیده باشی، کاش تو فهمیده باشی که نیمه شب من در این کوچه باریک کثیف دنبال چه بودم). بغض آسمان شکست و باران یک صدا با ضرب روی پنجره می‌کوبید و باز بوی خاک باران خورده را می توان استشمام کرد. ابراهیم سعی کرد قطرات روی پنجره را بشمارد. نتوانست. حساب از دستش رفت و باران یک امان بارید (. نقاش های زیادی به تالان آمده اند و راه کج کرده اند به این عمارت و از گوشه کنار این عمارت طرح برداشته اند اما دل در گرو هیچ کدامشان نداشتند، تا می آمدند ملیحه هم می آمد و برایشان چای می آورد و یا قلیانی تازه می کرد اما من نه حرفی می زدم نه پیش پایشان درنگی، کتابم را بر می داشتم و می رفتم کبوتر خانه و در خلوت خودم سیگار می کشیدم، کبوتر خانه بوی پدر را می داد. چشمانم را می بستم که باز صدای تار پدرم در فلس گوش هایم بپیچد. اول ریش بلند و سفید پدرم یاد می آمد که همیشه پیراهنی از کرباس تنش بود. بودنش تنهایی‌ام را بیشتر می کرد. حضورش برایم مثل شبح بود. حرفی نمی زد اگر ساعت ها و سال ها کنارش نشسته باشی؛ تنها دمخورش بعد از مادر ملیحه بود، با صدای تار پدر ملیحه هم پیدایش می شد و گاهی صدای تار پدر را با آوازی همراهی می کرد و چه زیبا می خواند. 
خوش گرفتند حرریفااان سر زلف ساقی ی ی ی
گررر فلکشااهاهاهان، بگذاارد که قرااااری ی بگیرند
پدر غروب ها هم می آمد، همین جا، کبوترخانه، و با تعلیمی‌اش کبوترها را پر‌ می‌داد و چرخیدنشان را در آسمان تماشا می کرد و شب ها هم لحافش را می برد وسط حوض و سپیدار می خوابید، حتا روزهای سرد پائیز هم زیر سپیدار نزدیک حوض می خوابید، منصوره حالا سکوت و خلوتی این اتاق ها کسالتم را بیشتر می کند، ملال دارد بزرگی این خانه، تنهایی امیر این خانه بوده و هست. صبح که بلند شدم صدای تارش نمی آمد. بلند شدم از پنجره خم شدم توی حیاط زیر سپیدار خواب بود، شک برم داشت، پدر همیشه قبل از طلوع آفتاب بلند می شد. رفتم سر شاخه های درخت ها را هرس کردم. آب حوض را کشیدم و تازه اش کردم و ماهی ها را از تشت ریختم به عمق حوض سه گوش. اما با همه‌ی این سر و صداها پدر بلند نشد. بالای سرش رفتم چشمانش گشاد شده و چانه اش باز بود. بوی تلخ مرگ همراه با باد به مشامم خورد. خم شدم و برگ های خشک را از لحافش جمع کردم. مضراب را برداشتم و زخمه به سیم های تار می زدم بلکه این صداها پدر را بیدار کند. اما تن سردش حکایت دیگری داشت. نه توانستم گریه کنم و نه بروم ملیحه را صدا کنم. سال ها بود که مثل دو غریبه زندگی کرده بودیم و این سال ها دمخورش شده بود تار و گاهی هم گریه های خفه ای که نیمه شب لا به لای سپیدار ها چشمانش را خیس می کرد، هیچ وقت نفهمیدم غم چه را می خورد. غم هایش را با خودش به گور کشاند، بعد از مرگ پدر بود که گهگاه ملیحه نقاشی را به اینجا می کشاند و سکوت این عمارت را می شکست.).
باد جان بیشتری گرفته بود و تنوره می کشید. 
شهروز بلند شد شیشه های پنجره می لرزید و باد با تمام قدرتش به شیشه های می کوبید. نگاهی به آسمان انداخت. چیزی مشخص نبود و فقط صدای یکدست ریزش باران می آمد و گهگاه صدای شدید رعد و برق که برای چند لحظه پاره ای از درخت ها را روشن می کرد.
در تاریکی چیزی را می جست. دست هایش خزیدن رو به جلو. پیدایش کرد. گرده اش را داد به دیوار. آرام سرید رو به پایین، نشست قوزه کرد و غمگین. فندک با جرقه های ریز روشن شد، شعله عینک کلفت و موهای نامرتبش را روشن کرد. سیگارش را پک زد و بعد نور فندک در تیرگی شب گم شد (.اول ملیحه آمد تو، داشتم اسرار قاسمی می خواند یا طلسمات اسکندر. ملیحه زن بی پروایی است. تنها همسایه ای که می توانست از لایه ای ضخیم انزوا من و این عمارت عبور کند، موهای شبق گونه اش، همیشه روی صورتش ولو بود و برایش مهم نبود که کسی ساعت ها زل بزند به خط سینه هایش. همین بی پروایی‌اش باعث شد نقاش های زیادی او را مدل کنند. نقل ملیحه وقتی سر زبان ها افتاد که بی پرواتر شد، کنار ریل زیر باران ایستاد تا از او با مداد طرحی بزنند. ایستاده بود و دست هایش را روی سینه هایش چلیپا کرده بود. بی هیچ شرم. مرد نقاش زیر چتری که بالا سرش را پوشانده بود خونسرد سرگرم نقاشی کردن بود. رابط من به دنیای بیرون ملیحه بود. انگار در خون این زن. لعنت به خیال، لعنت به این شب. اول ملیحه آمد تو. گفت مهمان داری. منتظر جواب من نشد. کاش نمی آمدی تو، کاش این در پیر و فرتوت روی پاشنه نمی چرخید. پا به عمارت گذاشتی رگ هایم به جای خون سرب داغ در تنم می ریخت. دستم لرزید و کتاب از دستم افتاد و شدم تنوره ای از آتش و تمنا . )
بعد از این همه سال از خودم می پرسم، چرا از صورت من طرح بر می داشت، چه داشت این صورت!؟ جز اینکه درد و انزوا پوستم را شکسته کرده و چشم هایم که پف زیرشان حکایت شب نخوابیدن‌های من بود. چه چیز گیرایی داشت مردی که قوز کرده باشد لبه‌ی حوض، نزدیک غروب که رفتی دلم گرفت. در را باز کردم. طرح محوت را در کوچه دیدم. شبیه یک پری از خم کوچه گذشتی، غروب تلخی بود و مه غلیظ تر شده بود. انگار تمام ابرهای آسمان سقوط کرده اند توی کوچه های تالان. به درخت ها آب دادم، سری به کبوتر‌خانه زدم، اسرار قاسمی را برداشتم نخواندم. کاسه انگور را ریختم روی آب حوض. بلند بلند حرف می زدم، نمی خواستم رعشه دلم را جدی بگیرم اما نشد. رفتم وسط حوض سرم را زیر آب بردم و آنجا فریاد زدم منصووورره.
تیرگی شب رنگ می باخت. باران همچنان می بارید. از شدت باد کم شده بود و شهروز اگر بلند می شد و با کف دست بخار شیشه را می گرفت می توانست شبه درخت سپیدار و حوض را ببیند (.بهاره  یک بار پا در خواب هایم گذاشتی. آن هم شهریور آن سال. اما چرا خیالت هم دیگر پیدا نیست!؟ گناه ناکرده‌ ام چه بود که عقوبتش شد ندیدن روی تو حتی در خواب؟ )
- چه می خوای   شهروز، این کوچه چی داره مثل کنه چسبیدی بهش؟
- بی بی زینب حرف دارم اما زبان ندارم.
- چته تو!!!؟ اینقدر خودت را حبس کرده ای مریض شدی. نگاه !!!چطور صورتت ورم کرده.
 ابراهیم با نوک پا ضربه ای به قوطی زد، قوطی لغزید و افتاد توی جوی آب.
- کِی میره؟
- کی ، چی کِی میره؟
- هیچی ، هیچی.
- تو حالت خوب نیست پسر، برو خونه.
- خوبم، خوبم بی بی زینب.
نگاهی انداخت به پنجره های مهمانخانه و خودش را در تاریکی کوچه گم کرد. و صدای فریادی تمام کوچه را پر کرد.
غروب هوای شهریور را کمی خنک کرده بود. منصوره روی صندلی چوبی ایستگاه نشسته بود و زل زده بود به ریل و ابراهیم کمی دورتر نشسته بود و خیره شده بود به انگشت بزرگ و دست های ظریف بهاره، شهروز  لبانش سنگین شده بود. بهاره نگاهی به ساعتش انداخت و موهایش را چپاند زیر شال. منتظر بود که انگار این سکوت راشهروز بشکند اما شهروز  چیزی نگفت، قطار از خم ریل پیدا شد، می لغزید و صدایش می پیچید در گوش های شهروز
 خودش را در گوشه ایستگاه مچاله کرده بود. می ترسید، از ناشناخته ها، می ترسید از این که  بهاره می رود. می ترسید. (. چرا این قطار از ریل خارج نشد، چرا خداوند به شانه ها و پنجه های من قدرتی نداد که بدوم و با شانه هایم متوقفش کنم. چرا این نامه چسبیده ته جیبم و نمی توانم بیرونش بیاورم. چرا این زبان نمی چرخد) قطار رسید، بخار از لای چرخ هایش بیرون می زد. چند نفر پیاده شدند. کسی که آن طرف تر ابراهیم  نشسته بود بلند شد مردی را که از قطار پیاده شد بغل کرد. ابراهیم سرش را بلند کرد زل زد به چشم های درشت منصوره بی هیچ شرمی، نگاهشان در هم گره خورد. لبخندی محو لبان قرمز دختر را باز کرده بود. 
شهروز زبانش چرخید اما کلمه ای بیرون نیامد. جلو آمد، دستان ظریفش را گرفت. بهاره جا خورد و ترسید و کوشش ضعیفی کرد که دست هایش را رها کند اما نشد، دست هایش در دست های بزرگ  شهروز گرفتار شده بود.
- چیزی شده شهروز؟! حرفی می خواهی بزنی؟!
شهروز چشمانش را پایین آورد دستانش را شل کرد و بهاره دستان کوچک و عرق کرده اش را بیرون کشید.
- نه خانوم به سلامت. (. تو پشت سپیدار بودی، و باد موهای خرمایی ات را به بازی گرفته بود، روپوشت را درآوردی و آرام آرام به سمت حوض می رفتی، حوض خانه سه گوش نبود، مدور بود و دانه های انار تمام سطح آب را گرفته بود با کاسه مسی آرام آرام آب روی تنت می ریختی. آب قرمزی لبانت را می شست. قطره های قرمز آب و رژ لب هایت از سیمانی لب حوض چکه چکه می‌ریخت پایین، جنازه پدرم آنجا بود، یکی از قطرات روی لبان یخ زده اش چکید. چشمان پدرم برای یک لحظه باز شد و دوباره بسته شد. دستی ساق پای پدرم را گرفت و کشیدش توی تاریکی و تو به یکباره در وسط حوض نشستی. ریزه های انار با حرکت آب به گردنت می‌خوردند. من توی کبوتر خانه بودم و از آن بالا نگاهت می‌کردم. انگار گریه می‌کردم. تو متوجه من نبودی و دستان ظریفت بالا می‌آمد و دانه های انار روی سرت می‌ریختی، من نگاهت می‌کردم  مثل یک محکوم که مجازاتش دیدن یک پری پیکر است. زیاد گریه کرده بودم، درخت سپیدار کنار حوض انار داده بود، انارهایی که از فرط سرخی و شیرینی شکافته بودند، بلند شدی تن سفیدت در تیرگی شب می درخشید، دستی بردی سمت انار، انارها از خوشه جدا شدند و می باریدند روی زمین؛ یکی از انارها روی شانه‌ی ظریفت خورد و شکافته شد و قرمزی انار مثل رد خون روی گرده ات می چرخید. دو ماهی از حوض پریدند. از لب حوض سر خوردند پایین و روی خاک شلب شلب می کردند. کسی سیگاری روشن را دستم داد. از حوض بیرون آمدی بادی می وزید، بادی نه چندان سرد، خودت را در یک شمد پوشاندی، از شمد سینه های کوچکت پیدا بود. به من نگاه کردی، خندیدی و دستت را روی گلوگاهت گرفتی و بعد از وسط باغ گذشتی. من داد زدم دوست دارم. اما انگار نشنیده باشی و دیگر تو را ندیدم. فقط صدای قهقهه بود، بی‌بی زینب در فضا می آمد.)
غروب تلخی در انتهای ریل چترش را پهن کرده بود. 
شهروز به جای خالی بهاره نگاه کرد. 
قطار می‌لغرید. 
دوید. 
بهاره را توی کوپه دید، فریادی زد اما صدایش از شیشه ضخیم قطار عبور نمی کرد، موازی با قطار می دوید و بعد قطار گام های خسته   شهروز را جا گذاشت. روی ریل زانو زد و قطار در سرخی غروب انتهای ریل گم می‌شد. ورقی از جیبش بیرون آورد و زیر شن های کنار ریل دفنش کرد. روی شن های کنار ریل دراز کشید و  شهروز ماند و تنهایی و گرمای کشنده شهریور ماه.
 شهروز پنجره را گشود. روشنایی روز چشمانش را می زد. نگاهی به سپیدار انداخت و به حوض، از شدت باران دیشب آب حوض سرریز کرده بود و نعش دو ماهی بزرگ کنار حوض افتاده بود و ریزه های انار مثل تگرگ زمین را پوشانده بود.
صبح که ملیحه بیاید باید این ماهی حوض را بدهم ببرد یک جای دیگر. اینجا از تنهایی و گرسنگی می‌میرند.

شین براری


 


شماره اول ___ گل همیشه عاشق 


شقایق


 


از مدرسه به خونه بازگشتم ، آب درون کتری ریختم و زیرش را روشن کردم ، من سرگرمی محبوبم بافندگی ست ‌ و البته از ریسمان خیال ، رویا میبافم و تن میکنم . صدای مادرم مرا خواند و گفت؛ 


مژگان من دارم میرم خونه کبری خانم سبزی پاک کنم ، یک ساعت دیگه میام باز نشینی رویا نبافی که آب کتری بسوزه و خشک بشه  


وااای از دست این قر قر های مامان. سرسام گرفتم . باشه مامآن حواسم هست. خیالت راحت. .  


به افکارم رجوع میکنم به نظرم همسر اینده ام باید ۹وشگل باشه 


رنگ چشم خیلی مهمه ، ترجیحا عسلی ، موی خرمایی ، رنگ مژه ابرو و مو ی و ته ریش باید کمی بور باشه ، قد بلند ، خوش تراش ، زیبا ، جذاب و .


این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.


توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .


چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .


تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .


تا اینکه دیدار شهروز، برادر شاداب 


– یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.


از این بهتر نمیشد. شهروز همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،


با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و .


در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز شاداب قصه ی دلدادگی شهروز را نسبت به دخترکی معمولی و نه چندان زیبا به نام بهار را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه است.


کمی گذشت و دعایم مستجاب شد بین شهروز و بهار فاصله افتاد و من سریع این فاصله را پر کردم . وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود. به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .


 اما شهروز از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.


ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت شهروز موکول شد.


شهروز که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز شهروز به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.


هر بار که  به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی شاداب هم حسودی اش میشد !


اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت شهروز نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .


<< انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای شهروز شد >>


این خبر تلخ را شاداب برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق مان بود .


باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت شهروز برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .


آیا شهروز معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟  آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!


من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت .


شهروز را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .


برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه شاداب به سراغم آمد .


آن روز شاداب در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم شهروزشان گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .


شاداب از عشق شهروز گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.


هنگام خداحافظی ، شاداب بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:


این آخرین هدیه یی است که شهروز قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، شهروز برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .


بعد نامه یی به من داد و گفت :


 این نامه رو شهروز امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ))


شاداب رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم .


اما جرات باز کردنش را نداشتم .


خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق شهروز را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.


مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان  رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .


            _ سلام مژگان . . .


خودش بود . شهروز، اما من جرات دیدنش را نداشتم .


مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .


چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !


 مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد


و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .


_ منم شهروز نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟


در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم


_ س . . . . سلام . . .


_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟


یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . .


این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .


حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .


تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .


آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .


وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید  تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .


نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !


چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .


مدتی گذشت تا اینکه شهروز لبخندی زد و رفت . .


حس عجیبی از لبخند شهروز برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .


داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . .


قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند .


بله ، من هنوز او را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن شهروز ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.


ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد .


به یاد نامه ی شهروز افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .


 


بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .


اما حالا که دارم این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و …


 گریه امانم نداد تا بقیه ی  نامه را بخوانم . اما همین چند جمله شهروز کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و او پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست .


چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقاتش رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.


 


اکنون سالها است که شهروز مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.


ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی  عشق مان  نگه داشته ایم اسم دختر کوچکمان را که تنها چهار و نیم سال دارد را شقایق نهاده آیم .


صدای باز شدن و بسته شدن درب خونه یهو چرتم رو پاره کرد ، و یادم اومد مامانم رفته بود خونه ی همسایه سبزی پاک کنه ، همش گوشم سنگینه، انگار یه چیزی رو پشت گوش انداختم. و فراموشم شده. صدای خشمگین مادرم بلند میشه که میگه؛ 


ای ذلیل مرده ، مگه. زنده نیستی. که زیر این کتری رو خاموش میکردی!  


ای وای بازم. ، کتری ابش خشک شد. و سؤخت. وااای. باز قر قر های مامانم شروع شد 


 


 


  رشت 1383



⬛⬛⬜⬛⬛⬜⬜⬛️️️️️️️️️️️️️️️️️️️️️️️️️️️️️




دکلمه عاشقانه   . متن دکلمه از اثر  چشمان بد دهن با قلم آقای شهروز براری صیقلانی    عاشقانه 



فایل پی دی اف ۱۰ جمله ی برتر از آثار عاشقانه دریافت
حجم: 6.72 مگابایت 
توضیحات: Pdf ادبیات داستانی _ ۱۰ جمله برگزیده _

Pdf خلاصه یک کتاب ادبیات داستانی از شین براری ⚜ دریافت
توضیحات: چکیده ای از یک اثر داستانی بلند pdf  
  عاشقانه ساده اما حقیقی pdf کلیک نمایید دریافت
عنوان: رمان عاشقانه غیر مجاز
حجم: 6.97 مگابایت
توضیحات: عاشقانه ساده ولی واقعی pdf رمان موبایل

  داستان های کوتاه بلند  رمان  داستانک  ، متن های دلنوشته ، شعر ، و یا متن های ازاد شما در این وبلاگ به رایگان و با افتخار  اشتراک گذاری میشود .  

 با ارسال مطالب نوشته شده توسط خودتان به این وبلاگ  ، ما انان را با شکل و فرم دلخواه شما و با فورمت های متنوع  و حالت های  _ txt    _  book online    _    novel Mobile    _     PDF File    _    word   _    story internet   _    Novel app  _     Open book    all book    _     page  only cut     به اشتراک گذاشته میشود .   توجه نام و تصویر و پیوست های الحاقی به اثار تماما  با میل و انتخاب و اختیار شما  میباشد  و ما صرفا انرا  در این صفحه منتشر مینماییم .  در صورت تشخیص کارشناس  و تمایل شما  ارسال کنندگان عزیز   مطلب شما برای انتشار در مجله و ماهنامه الکترونیکی چوک  ارسال میگردد .  

اثار برگزیده و  ارسالی برای نسخه اردیبهشت ماه ماهنامه الکترونیکی چوک  از این قرارند


داستان  پشته های نوخاله  ⁩ از کاربر   مینا _ حمیدی فر چابهار_ سیستان

داستان   دختران خارخیز    از کاربر  رسول ایزدنیا   ملایر_ایران 
داستان   سالهای مسموم ⁦✍️ ⁩از کاربر Gity__HajRasuli    تبریز _آذربایجان
داستان وارونگی هویت   از نویسنده  شین براری⁦️⁩  تفلیس _ گرجستان

⁦✳️⁩⁦✳️⁩⁦✳️⁩⁦✳️⁩اینجا کلیک کنید ⁦❇️⁩⁦❇️⁩⁦❇️⁩ پی دی اف رمان عاشقانه دریافت
حجم: 6.72 مگابایت
توضیحات: جملات برگزیده یک رمان،بهترین پاراگراف های رمان با قلم شهروز صیقلانی



دوستان داستان ارسالی شما رو ما به رایگان و با افتخار در ابن وبلاگ بازنشر میدهیم .  این داستان توسط   مرضیه حقکردار از  کرج   .   با اسم داستان       آپارتمان اجری 


خانه شلوغ و در هم و بر هم بود. اثاثیه وسط حال ریخته شده بود و جعبه های پر و خالی اطراف اتاق همه جا دیده میشد. خانه عادت نداشت این شکلی باشد. پنجره و بدون پرده بود و خاطره روزهای دانشجویی در خانه ی تنهایی را زنده میکرد. هر کس دنبال کاری بود. مادر قفسه های آشپزخانه را خالی میکرد. پدر دنبال وام و کارهای مربوطه بود و هر شب چند کارتون خالی جدید می آورد. دو خواهر هم اسباب خودشان را جمع و جور میکردند. شادی بزرگتر بود و مدام غر میزد که الان باید دانشگاه بودم، همه ی دوستانم تابستان را کلاس برداشته اند و حالا من از همه عقب ماندم. شیرین هم که کوچکتر بود و برعکس اسمش تلخ اخلاق, چیزی نمیگفت تا مادرشان دوباره شروع به شکایت نکند. مادر این روز ها خیلی پریشان بود عوض کردن خانه برای آنها یک داستان قدیمی و تکراری بود اما مادر مثل همیشه نگران بود، نگران وسایل که به موقع جمع شوند، نگران کلید خانه ای که باید تحویل دهند و کلید خانه ای که باید تحویل بگیرند، نگران جعبه ها که خیلی سنگین نباشند، نگران کارگر هایی که باید جعبه ها را حمل کنند. 

 آقای صمدی همسایه طبقه بالای خانواده ی احترام بود. مرد خوش مشرب و سرحالی بود اما بعضی وقت ها صدایش را بد جور روی زن و بچه اش بلند میکرد. البته این مسئله ی خانوادگی بود و نگاه همسایه را نسبت به آقای صمدی عوض نمیکرد! 


آقای صمدی صبح ساعت 9 زنگ خانه ی آقای احترام را زد. خانم احترام که تازه از خواب بیدار شده بود چادر سرش کرد و از پشت در پرسید "کیه؟ " در که باز شد سر و صدای سلام و احوال پرسی خانم احترام و آقای صمدی فضای ساختمان را پر کرد. شادی و شیرین هم بعد از اینکه فهمیدند چه کسی پشت در بود به کار خودشان مشغول شدند و زحمت کنجکاوی به خود ندادند. معمولا شیرین با کنجکاوی به حرف های بزرگتر ها گوش میداد و همیشه همه چیز را میدانست اما وقتی آقای صمدی می آمد معلوم بود برای چه آمده. 


آقای صمدی بعد از اینکه چند تا کارتون جدید محکم را تحویل خانم احترام داد اینطوری اظهار نظر کرد که :"من با تمام احترامی که واستون قاعلم  خواستم یادآوری کنم که دوره و زمونه خیلی بد شده مراقب باشین با کی میرید سر معامله."


خانم احترام هم که خودش را دانای روزگار و خیلی زرنگ میدانست جواب داد :"بله آقای صمدی حواسمون هست، زمونه خیلی بد شده،ی زیاد شده ولی آقای احترام گول هیچکی رو نمیخوره! "


آقای صمدی باز از  روزگار بد و ها گفت و چند تا داستان هم از فک و فامیل و دوست و آشنا مثال زد که چه طور در عین زرنگی خام شدند و دار و ندارشان را باختند. بعد هم که رفت خانم احترام شروع کرد به اظهار نظر که بله "حتما اونقدرا که صمدی میگفت زرنگ نبودن وگرنه اینقدر راحت گول نمیخوردند "


شیرین حرفش را که میخواست بگوید "مردم فکر میکنند مرگ مال همسایه ست " خورد، فکر کرد الان مامان به خودش میگیرد و میخواهد هزار دلیل و برهان بیاورد که ما اینطور نیستیم. 


شادی هم که احتمالا فکر شیرین در ذهنش بود تصمیم گرفت از در خاطره گویی وارد شود و دوباره داستان آن دو دوستش را تعریف کرد که یکی خانه و آن یکی پول بانکیشان را چه راحت خام شده و از دست داده بودند. بلاخره هم بحث به نا کجا کشید و دست آخر با این موضوع که تکرار فلان برنامه تلویزیون ساعت چنده؟ تمام شد.  


شب که آقای احترام برگشت خانه یک جعبه شیرینی دستش بود. شیرین خوشحال و خندان گفت "اتفاقا امروز داشتم فکر میکردم خدا کنه بابا شیرینی بیاره . خیلی دلم میخواست "


مادر گفت "کاش از خداچیز دیگه میخواستی "


شادی هم با بلبل زبانی گفت "شاید اگه چیز دیگه میخواست حکمت نبود "


خانم احترام غرغر کرد که یک بار هم که شده چیزی نگو و بقیه خندیدند. بعد از شام آقای احترام توضیح داد که فردا برای بستن قولنامه باید به بنگاه بروند. خانه قرار بود به اسم خانم احترام خریده شود این یک توافق خانوادگی در خانه احترام بود که همیشه هر خانه ای که بخرند به اسم خانم و ماشین و چیز های دیگر به اسم آقا باشد. 


فردا کار های زیادی بود که باید انجام میشد. اما هیچکس ناراحت یا نگران نبود.     فصل اول . 

              ادامه دارد    ➿➿➿➿



   قسمت دوم    داستان خانه اجری    ارسال شده توسط  کاربر  Mk 

خانم احترام صبح خیلی زود بیدار شد و خیلی شیک لباس پوشید. او کاملا مطمئن بود که به قول معروف "عقل مردم به چشمشونه" و ظاهر آدم تاثیر زیادی روی برداشت دیگران می گذارد. برای همین همیشه حفظ ظاهر را رعایت میکرد. آقای احترام خیلی به ظاهرش توجه نمیکرد اما درباره ی حرف هایی که میزد حسابی فکر میکرد. برای او آداب معاشرت و طرز صحبت معیار بود. آقا و خانم احترام قبل از ساعت 10 از خانه بیرون رفتند. شادی هم همان حوالی از خواب بیدار شد؛ اما شیرین تا دیروقت میخوابید.
وقتی آن دو رفتند شادی مشغول جمع کردن کتاب های کتابخانه شان شد. گاهی بین کتاب های قدیمی که یادآور حال و هوای دبیرستان بود, تکه کاغذ تا برگه ای پیدا میکرد که پر بود از حرف های دوستانه با دستخط عجیب و نا منظم در کنار هم چپیده . آثار بی توجهی به درس و کلاس و یادگار روزهای خوش نوجوانی را با دقت میخواند. کمی میخندید بعد تعجب میکرد یک وقتی دلش میگرفت، خلاصه حسابی وقت صرف مرور خاطرات کرد. وقتی هم که آقا و خانم احترام برگشتند فقط یک قفسه از کتابخانه را جمع کرده بود.

خانم احترام کمی گرفته بود, آقای احترام ولی مثل همیشه آرام. شادی خواست بداند چه شده و آیا قولنامه را به خوبی و خوشی نوشتند یا نه. خانم احترام هم شروع کرد به تعریف کردن از سیر تا پیاز و گفت که " عجب مالک بد اخلاقی. بیچاره زن و بچش، اینقدر که به همه چیز و همه کس شک داره, تا پیچ و مهره های قولنامه رو تا اونجا که تونست سفت نکرد ول کن نبود. "

- خب حالا چی میشه؟ 

- هیچی دختر جان، شما وسایل رو جمع کنید. معاملست دیگه به یه جا ختم میشه. 

آقای احترام این را گفت و بعد راه افتاد برود تا به کار و بارش برسد. خانم احترام هم بعد خداحافظی از شوهرش رفت و لباس کارش را پوشید تا آماده جمع و جور کردن شود. ولی فکرش مشغول بود. باز هم نگران بود، از رفتار آقای مالک خیلی خوشش نیامده بود و مدام پیش خودش آینده نگری میکرد که تکلیفشان قرار است چه شود. شیرین هم از خواب کم کم بیدار شد و بعد از کلی کش و قوس و ادا و اطوار به جمع پیوست و شروع کرد به جمع و جور کردن. 

روزهای تابستان طولانی و گرم بود. اثاث کشی هم که دردسر داشت و زحمت، اما لا به لای این کار کردن های خسته کننده چیزی یا کسی یکدفعه این یکنواختی کسل کننده را به هم میزد. یک بار شیرین لا به لای لباس های کمدش یک پر آبی رنگ پیدا کرد بعد یاد طوطی دختر داییش افتاد که سه سال پیش آنقدر عاشقش شده بود که دور از چشم بقیه یک پرش را برای یادگاری کنده بود. این را به خواهرش گفت و دوتایی به حال پرنده فلک زده دلسوزاندند و بعد خندیدند. یک بار هم یکهو یکی از برگه های " گفت و گو های تنهایی " شادی از لابه لای کتابچه های کتابخانه بیرون افتاد. شیرین فوری برگه را قاپید و شروع کرد به خواندن البته شادی سریع دست به کار شد و قبل از اینکه خواهرش بتواند برگه را بیشتر از چند خط بخواند آن را از دستش بیرون کشید. گرچه چیز خجالت آوری توی برگه ها نبود اما شادی گفت و گو های تنهاییش را با احساس و ادبی مینوشت و این زبانی نبود که خانواده اش او را با آن بشناسند.

خلاصه اینکه آن روز و روز های بعد به همان شکل گذشت و بیشتر وسایل جمع شد به غیر از چند وسیله ضروری. 

     توجه  در صورت  ننوشتن بافی ماحرا  ،بدلیل نیمه کاره بودن طی یکماه از این صفحه حذف خواهد شد . .دوستانی که علاقه مند به نویسندگی هستند میتوانند  باقی داستان را به خلاقیت خود نوشته و برایمان لرسال نمابند تا با نام انان در این پیج  منتشر شود .     

           مریم سوله   ۲۰/۰۱/۱۴۰۰ تا ۲۰ اردیبه‍شت فرصت ارسال برای قسمت های باقیمانده این داستان میباشد . کاربران میتوانند داستان های کوتاه ، بلند ،رمان ، داستانک و متن های خود را به این پیج ارسال تا با نام و یا تصویر دلخواهشان منتشر شود .  .

 

 
  بیت خام و بی کلام . برگرفته شده از فایل داستان های صوتی طاقچه   موسیقی متن داستان با اسم     عاشقانه های سربی  

   نوشته ی نویسنده محبوب و ساختارشکن ادبیات داستانی بلند  فارسی ، شین براری .  

روایت حقیقی از یک تراژدی در دهم اسفند ۱۳۹۹ در حاشبه استخر لاهیجان است  و ماجرا از ابعاد مختلف نقل میشود و با فراز و فرود های  خاص و پیچش خلاق جریانش سبب خلق اثری ناب شده .    قسمت هایی از پیش نویس اولیه اخبار و تیتر های خبرگزاری های داخلی و محتوای گزارشات اولیه در روز حادثه و پس از ان را برایتان اورده ایم .  تا درون مایه و ماجرای این تراژدی غم انگیز را با مخاطبانمان به اشتراک بگذاریم .   از بازنشر فایل صوتی این اثر معذوریم زیرا حق کپی رایت ان در اختیار موسسه و اپلیکشن  طافچه میباشد .  دریافت دریافت 



 

جزئیات بیشتر از خودکشی جوان دزفولی در لاهیجان!

به گزارش ۸دی، سرهنگ قاسم جانعلی‌پور، فرمانده انتظامی لاهیجان گفت: در ساعت ۲۰ شب گذشته در پی تماس تلفنی با مرکز فوریت‌های پلیسی ۱۱۰ مبنی بر تیراندازی و خودکشی فردی در حاشیه استخر این شهرستان، مأموران انتظامی به محل اعلامی اعزام شدند.

او افزود: با حضور پلیس و تحقیقات اولیه مشخص شد مردی ۳۳ ساله اهل دزفول و ساکن لاهیجان به دلایل نامعلوم با یک قبضه سلاح گرم با شلیک به سر، اقدام به خودکشی کرده است.

بیشتر بخوانید:

 

فرمانده انتظامی شهرستان لاهیجان ادامه داد: با هماهنگی مقام قضایی، جسد متوفی برای سیر مراحل قانونی به پزشکی قانونی منتقل شد.

سرهنگ جانعلی‌پور با اشاره به تلاش‌های فنی و تخصصی کاراگاهان پلیس آگاهی برای کشف زوایای پنهان این حادثه تأکید کرد: علت و انگیزه این حادثه در دست بررسی است که نتیجه متعاقبا اطلاع‌رسانی خواهد شد


 

 

حال به نقل ماجرا میپردازیم ، با انکه پایان غم انگیزی داشت این ماجرا  ولی  بر اساس وظیفه ای که وجدانن بر روی دوش نویسنده سنگینی میکند  او ناچار به شرح ماجرا شده  تا به قولش به مرحوم عمل کرده باشد .   نکته :   نویسنده اصلی و راوی ماجرا  شین براری بوده و این متن رو از سایت رسمی خبرگزاری هشت دی  کپی کردم . 


 

     ماجرا چه بود؟. 

 

شین براری هستم   ، با عرض تسلیت به مادر و برادر مرحوم   براشون  ارزوی صبر  دارم  . .

 

    عاشق پیشه ای غریب با من تماس گرفت و اصرار بر دیدار حضوری داشت تا مطلب مهمی را برایم بازگو کند . شماره ام را از درون اگهی اموزش فن نویسندگی خلاق رایگان در سایت دیوار یافته بود ، او اهل دزفول و از قضا همسن خودم بود و ۳۳ سال داشت و در شهر لاهیجان حضور داشت و من نیز ساکن رشت هستم . او با اگاهی از محل ستم بطور سرزده و خارج از برنامه تشریف اورد و دیر وقت بود  یک شب از شبهای اوایل بهمن ماه . او سرزده و خارج از ساعات کاری  امد و من کمی گیج شدم وقتی فهمیدم وی تمایلی به یادگیری فن نویسندگی ندارد و  در عوض عاشق پیشه ای غریب با دلی شکسته و ازرده حال و پریشان خاطر است که شاید تنها بواسطه ی غرور مردانه اش است که گریه نمیکرد وگرنه حال و احوال روحی مناسبی نداشت . گویی درون دره ی ناباوری ها سقوط کرده بود و تبدیل به انسانی بی روح و کالبدی تهی از پویایی و انرژی بود که خودش مانده بود که چرا و به چه انگیزه ای میبایست به زندگانیش ادامه دهد ، او نقل کرد و گفت، و گفت و گفت ، و من تمام تلاشم را کردم تا شنونده ی خوبی باشم ، این میان او روایتی عاشقانه‍ را نقل کرد که گاه با فراز و فرود هایش به سر شوق و شور می امد و گاه چون گلی پژمرده میگشت ولی من که خسته از فعالیت های روزانه بودم تمام مدت مثل تکه یخی بی احساس مقابلش در نقش مجسمه ی ابولهل نشسته و گاهو بیگاه نیز چرتم پاره میشد و به زور چشمانم را باز نگاه میداشتم ، او چیزهایی گفت و من چیزهایی متمایز از ظاهر ماجرا میشنیدم و تا حدود زیادی نگران ان جوان شدم. زیرا سخت در منجلابی از  فریب ها ، دغلبازی های یک دختر، و وابستگی های احساسی اش گیر افتاده بود، اخرش که حرفهایش تمام شد تازه روی به من کرد و گفت:  ببخشید برادر ،اسم شما چی بود؟ 
_گفتم شهروز .  
خب اق بهروز چی شد ؟:چیتو شد ؟ مینویسی یا نه؟ 
من به وی که اسمش مجتبی بود گفتم که تمایلی به نوشتن داستانی با پیرنگ ناقص ندارم . چون شما معلوم نکردی سرانجام و فرجام ماجرا چی قراره بشه؟  نمیشه که داستان رو روی هوا و نیمه کاره رها کرد . بلاتکلیفی خودت رو اول حل کن و تک تک گره های کوری که زندگیت خورده رو از راه قانونی و عقلانی باز کن بعد یه کاریش میکنیم . 
مجتبی با لحن جنوبی اش گفت:  نه ، کا ،    ایتو که تو میگی  معلومه ک هنوز  نگرفتی چی شده . بزار خو برات مجدد از سر بگم تا ته ، شاید حرفم رو بهتر بگیری . میدونم خسته هم هستی  منم ک سرزده یهویی یلخی اومدم و مزاحمت شدم انگاری ، نه؟  درست نمیگم؟ 

  لبخندی به مهر زدم و براش چای اوردم ، چای رو یک نفس و داغ داغ سرکشید گفت ؛ 

اق  فیروز ، اینی که الان من سر کشیدمش ، چرا ایتو  خوش طعم تر از چای های سمت مو بود؟ میگما  نکنه شوما برگای بوته چای  رو واس خودتون  نگهش میداری و ساقه و شاخه هاش رو بجای اینکه دور بریزید  میفروشید به ما جنوبی های فلک زده و از همه جا بیخبر ها؟ ایتور ک میگم نیس؟  

لبخندی زدم و گفتم نه ، اونی که میگی ماجراش فرق داشت ،  اون قضیه واسه قدیما بود که ما وقتی اولین جاده ی قابل گذر بین رشت به تهران که باز شد  فصل صید ماهی نبود . و ماهی هم کم بودش در بازار  ،

مجتبی: 

 

 

اق افروز  مگه ماهی  میوه ست که فصل برداشت محصول داشته باشه ، یه حرفی میزنی ک مو تا الان نشنیدم ، سر کارم نزاریااا  

  براش شرح دادم که 

زمان تخم گذاری ماهی ها که میرسید  طبق قانون نانوشته ای برای چند مدت صید تعطیل میشد ، ولی تهرانی ها اصرار داشتن که باز ماهی نیاز دارن     و  اونجا بود که ماهی ها رو  خودمون میخوردیم  و  کله هاشون رو  میفرستادیم تهران .   اون وقت تهرانی های اون زمان  خیال میکردن ماهی پس اون شکلیه  و  به همون قانع بودن   منتها وقتی چندی بعد جاده چالوس افتتاح شد و  مازندرانی ها ماهی درسته رو صادر کردن به استان های دیگه و تهران ،  یهو تهرانی ها  برای اولین بار فهمیدن که ای دل غافل  ،  قیافه ی واقعی ماهی این شکلیه  ، نه اونی که  از رشت  میرسه .   پس از سر  سادگی  خیال کردن که لابد  خود رشتی ها هم  فقط کله ی ماهی رو میخورن   ،  و  پیش خودشون گفتن   که  رشتی ها  کله ماهی خورن .   ما هم سر و صداش رو در نیاوردیم نیاوردیم تا  گند قضیه در نیاد و  لو نره که هفت سال  فقط ماهی ها رو خودمون خوردیم و کله هاش  رو بجای ماهی  فروختیم به تهرانی ها .   اره قضیه این بودش اقا مجتبی. .

مجتبی که غرق حیرت شده بود گفت :  گل گفتی  اق سیروس

شما کلک رشتی زدید ،  خودمونیم مو  خودم توی شهر دزفول سی سر شاخدارم ، یعنی عوارضی میزنم نبش محل ، و پول میگیرم ولی چنان ساده و شیک این دختره سرم رو کلاه گذاشت که گفتم  نوش جونت ، گوارای وجودت ،  از بس باهوشه   .  میفهمی ک چی میگم  بهروز  بود اسمت یا اق سیروس؟ 

تکرار کردم گفتم؛   سیروس نه،  شهروز  هستم. 

مجتبی گفت : 

اق معلم   واست بزار رک پوست کنده بگم ، که بلکه  دلت راضی بشه و این ماجرای مو رو کتابش کنی .   چون وقت تنگه ، منم مسافرم اگه خدا بخواد 

من از سر بیخبری گفتم:   کجا انشالله ؟   برمیگردی دزفول؟  الان که دیر وقته ، خطر ناکه ، بزار لااقل صبح بشه بعد برو

مجتبی گفت: 

نه ، دزفول که دیگه اگه برم  و داداش و یا ننه ام مو رو ببینه  از غصه دق میکنه ، با چه رویی توی صورت برادرم نگاه کنم؟ خیلی این چند وقته  کاشی رو غلط رفتم ،  چه خاکی بر سرم کنم؟    من  یادم رفت چی میخواستوم بهت بگم ،   اهان یادم برگشت یهو  و میخواستوم سی شما بپرسوم  که آیا  این که از اونا نداره؟ اگه داره پس کجاست که؟ 

   من ک گیج شده بودم  ،پرسیدم ؛   یعنی چی؟  این از اونا نداره؟ کدوم از کدوما کداره؟  چی کجاست؟ 

مجتبی ؛  منظورم این بود که این سرویس بهداشتی  کجاست؟ 

 

دقایقی بعد.

مجتبی :  

اقا شهرزاد   خوب سیاحت کن  ببین که چی میگم ، بلکه قانع شی و کتابش کنی . منو که الان نظاره میکنی سراپای صفر تا صدم از دله. دل . دل ک میفهمی چیه؟ ، مو دلی پیش اومدم تا اینجای قصه ، باقیش هم دلی میرم جلو ک سی خودت هز کنی و بگی این پسرو  دزفولیه چه بود و ما قدرش ندونستیم ، ها . . کا.   بشین سیاحت کن ، کافیه یکمی این شهامت و جثارت خومو ببرم بالا تا که از بلاتکلیفی در بیاد این قصه ی عاشقونه ،  شنوفتی ؟ هیچ میفهمی چی میگوم ؟ 

_بله_ متوجه میشم. خب به‍تره اول به مشکلت از دیدگاه قانونی نگاه کنی و بری کلانتری و دست به دامن قانون بشی . چون وگرنه ضرر میکنی اقای مجتبی .
    این اسمت چی بود؟ 
شهروز 
   ها ، اق بهروز مو که الان جولوت نشستم خودم کم شر نیستوما، خداسر شاهده کافیه بدنم رو ببینی  که پر رد دشنه و خنجره ، اونم چی! هرچی خوردم از پشت سری بوده ، اونم خو لابد خودی و دوست و اشنا بوده , وگرنه خو من که خول نبودم پشتمو کنم بهش ، اگه گذاشتم بزنه ، در بره ، سی این بوده حتم داشته باش پس مو دوستش داشتم که برنگشتم براش ، بعدشم در ثانی ، این حرفا چیه میزنی که قانون ، کلانتری ، دادگستری ، و سایر بستگان   ادم بایستی ادم  باشه .  یعنی که ادم بایستی  مرد باشه ، ادمی ک شکایتی باشه ادم نیس. خو واس مو عفت لاتی داره ک برم دست به دامن قانون بشم،   قانون اگه مرد بود و مردانگی میفهمید چیه  که هرگز دامن تن تنیکرد تا امثال منو شوما  بخوایم دست به دامنش بشیم.   خودم حرف اول و اخر رو میزنم، اگه من که میبینی منم ، اون عاشق توی قصه ها هم منم . نهایتش یه دادگاه خیابانی و حکم اخر صادر میشه ، و خلاص  
  اقا مجتبی من داستان شما رو عاشقانه نمیبینم، شما وارد یک معامله شدید و پولی به مبلغ هفده میلیون تومان به شماره حساب اون خانم واریز کردی ولی اون شخص خلف وعده کرده و مال فروخته شده رو به شما تحویل نداده ، اون وقت پا شدی اومدی سوار پراید هاچ بک سفیدت شدی این همه مسافت رو طی کردی و یکماه توی رشت درون ماشینت خوابیدی و ادرس طرف رو پیدا کردی و فهمیدی باز داره همون موتور شارژی سفید رو به همون قیمت از سایت مشابه دیگه ای میفروشه، و خودت رو مشتری جدید و غریبه جا زدی و بعد با خانمی که یکبار سرت رو کلاه گذاشته بود وارد معاشرت عاشقانه شدی و اون وقت به این مسایل میگی قصه ی عاشقانه؟ 
   ها؟ تند میری اق فیروز 
شهروز هستم
   همون ، جفتش دو تاست ، جفتش قشنگه سیروس جان، 
شهروز ،  نه سیروس
   باشه، اصلا هرچی تو بگی ، جفتش عشقه .  میدونی چی میگما، مو اگه سواد پر  پرو پیمون داشتم و بلد بودم مشتی بنویسوم که الان دست به شلوار شما نمیشدم که .  خو این پیرنگ که میگی   که داستان مو نداره   چی چی هس؟ قیمتش چنده؟ پولش با من ، شوما شوما باقی امورات رو بچسب .  کجا میشه خریدش اصلا؟  بیا این کارت بانکی مو ،  تا سه میلیون برات کارت به کارت میکنم  خودت برو  تهیه کن  اگه که دیدی راه داشت  دو تا بخر ، یکیش واسه این ماجرای مو ، یکی هم دستخوشی و هدیه خودت .   میگما   بد نیست شوما همیشه چند تا اضاف اضاف داشته باشی تا چنین وقت تنگی  گیر نکنی و کارت و کار مشتری لنگ نمونه ،  هااا؟  بد میگم؟ 

   لبخندی زدم و گفتم ؛   اقا مجتبی ، پیرنگ خریدنی نیست ،  پیرنگ فروختنی نیست .   منظورم از اینکه داستانت پیرنگ ناقصی داره   چیز دیگری بود .    شما الان  یک  مالباخته هستی .  چون وارد یک معامله شدی و پولی رو واریز کردی اما طرف مقابل خلف وعده کرده و مال رو تخویل نداده .  این کجاش عاشقانه ست؟ 

 

مجتبی لبخندی معنادار به چهره اش نشاند و نگاهی مصمم به من دوخت و گفت؛

  می دونی کجا رو اشتباهی پیچیدی توی فرعی ک لپ قصه از دستت لیز خورد؟ 
 نه ، نمیدونم
   مو تا قبلی ک ببینمش قصد خرید موتور رو داشتم، ولی از لحظه ای ک اون روی ماهش رو نظاره کردم ماجرا عوض شد، موتور چیه ، تو جون بخواه ، هزار تا هفده میلیون تومن فدای یه تار موی سرش . مو دیگه موتور رو نمیخوام ، مو صاحب موتور رو بیشتر تر پسندیدوم تا موتور رو خ خ خ خ  خب حالا چی شد ؟ مینویسی یا نه؟ ببین تا ده اسفند صبر کن ، خودم تکلیفم رو روشن میکنم ، اگه گفتی کجا,؟ همون جایی که قرار اول رو گذاشتم باهاش ، یعنی کنار این استخر بزرگی ک هس وسط شهر لاهیجان . همون جا تیر خلاص رو میزنم و اخر قصه‍ رو یا با خوشی و یا اینکه تیر خلاص  و ناخوشی  ختم میکنم اق افروز  
    شهروز هستم.  متوجه منظورت نمیشم، میخوای خواستگاری کنی ازش؟ 
خو مو ک نمیتونم اخر فیلم رو برات نقل کنم ، چو اونوقت دیگه بی مزه میشه ، تو خودت توی رومه بخونی بهتر تره  

ده اسفند ساعت هشت غروب  _ گیلان ، شهر لاهیجان ، استخر خلیج فارس و سکوت مبهمی که با شلیک یک گلوله شکسته شد و خونی که شتک زد روی سنگفرش 
سایت خوب دیارمیرزا تیتر زد: 
خودکشی جوان ۳۳ ساله دزفولی با سلاح گرم در حاشیه استخر لاهیجان 
من غمگینم، من متاسفم . من سراپای وجودم بغض و حسرت شده و میدونم کافیه تا پلک برنه چشمام تا اشک سرازیر بشه . من به قولی که دادم عمل کردم اقا مجتبی . روحت شاد

شهروز براری



اساس گزارشات رسیده به واحد مرکزی  تحقیقات و تجسس،  این خانه دارای قصه ای قدیمی و طولانی است.   و  ما تنها به مواردی خواهیم پرداخت که سندی از وقوع حادثه در دسترس باشد.    به ادامه مطلب بروید ⁦⬇️⁩ 

به همین مبنا،  لیست بلند بالایی از سی حادثه ی عجیب مربوط به خانه ی زیرکوچه،  تهیه شد.  که بالغ بر چهل داستان وحشت انگیز و ماورایی بود     ولی ما تنها به مواردی  میپردازیم که سند مکتوب و یا گزارش نیروی پلیس و یا اتش نشانی و یا قوه 
قضاییه از وقوعش در دسترس باشد.  
به سراغ بایگانی ها میرویم.  



سال 1343   آبان ماه   13  
پیوست 453707/شهربانی    شهر رشت. حوزه اول  
آژان شیفت شب  ؛  مرحوم رضا میرروستانژاد     
متن گزارش 
با حضور چند فرد مضطرب و نفس نفس ن به دژبانی شهربانی مرکزی،  واقع در میدان اصلی شهرداری رشت،  گزارش شد که در کوچه ی مجاور و انتهای بن بست فرزانه،   در اخرین منزل مسی ویلایی  به پلاک 67  یک مورد قتل رخ داده است. 

شرح عملیات،  
بدلیل نزدیک بودن مورد و همسایگی مکان مذکور با شهربانی،  دو آژان  و سه سرباز سیکل وظیفه اجباری،  به همراه سرکار استوار محمدعلی  مصلوبی   به محل حادثه روانه شدند و به محض رسیدن به مکان مورد نظر،   صدای اشوب و جیغ و فریاد های بلندی از خانه ی نامبرده شنیده میشود،  و  به علت باز بودن درب چوبی منزل،   مامورین شهربانی وارد حیاط منزل میشوند،  و  خانه را تجسس میکنند که پیرمرد صاحبخانه را بر سر سجاده نماز می یابند،  او از  ورود مامورین شوکه و دلیل حضورشان را جویا میشود.     سرکار استوار تمامی برق های روشنایی منزل را روشن مینماید.    و خانه را ظرف دو ساعت متمادی تجسس مینماید.    اما هیچ جسدی نمی یابد. 
سریعا سرباز اجباری،   تقی منصوری را به مرکز دژبانی در مقر شهربانی روانه میکند تا  دستورات جدید را از مافوق خود دریافت نماید.  
کمی بعد به علت تاخیر و نیامدن سرباز فوق،   انها تصمیم میگیرند تا برای بار اخر،  تمام کمد های دیواری و  انبار انتهای باغ،  و پشت بام را تجسس نمایند،  انگاه   با توجه به حساسیت ماجرا،  تصمیم  خودسرانه ای گرفته و از سر احتیاط و ثبت توضیحات پیرمرد صاحبخانه،   او را با احترام به کوچه ی بالاتر،  در پشت مسجد و مقر شهربانی میاورند.      
انگاه تمام ماجرا و دروغ بودن خبر را در برگه ی سر شماره 7590  /  076  نوشته و به مهر و امضا و ضمیمه گزارش عملیات  میرساند. 
و از پیر مرد دلیل باز بودن درب حیاط را جویا میشوند،  پیر مرد که حاجی احمد براری صیقلانی نام دارد،  منکر این امر میشود که درب باز بوده.     
نهایتن با کمی ابهام از وی بابت همکاری تشکر میکنند و پیر مرد که از حجره داران و خیرین بنام بازار رشت است را بدرقه مینمایند. سپس سرکار استوار مصلوبی  دنبال سربازی میگردد که تاخیر کرده. 
سرباز منصوری  برای دادن گزارش و دریافت دستورات جدید  به شهربانی راهی گشته بود. 
اما با گذشت چند ساعت و روشنایی هوا، همچنان حاضر نبود. و پست نگهبانی  خالی از سرباز مانده بود. 
با کمی پرسجو،  اشکار میشود که سرباز منصوری هیچگاه به مقر بازنگشته،  و در ابتدای امر ،  گمان میشود که او از خدمت سربازی اجباری اینگونه و بی مقدمه فرار کرده است.     
اما همان موقع و در راس ساعت 06:47  13 ابان سال 1347      ،  حاج احمد براری صیقلانی  به  دژبانی رجوع و خبر عجیبی را بازگو مینماید. 


با شنیدن چنین خبر وحشتناک و عجیبی،   تمامی مامورین شوکه و شتابان سمت منزل انتهای کوچه روانه میشوند. 
و در کمال  ناباوری  جسد بی سر  یک فرد مذکر با تن پوشی از نوع لباس ویژه ی سربازان وظیفه ی شهربانی را میابند .   که درون باغ انتهای حیاط همان خانه افتاده است.   

با گذشت سالها،  همچنان کسی از هویت جسد مورد نظر  اگاه نگشته. 
و در کمال تعجب هیچ اثر و ردی هم از سرباز مفقودی یعنی منصوری پیدا  نگشته.  



و جای کمی تامل و تجدید نظر است اگر بدانید که لباس سربازی سرباز مفقودی با لباس بر تن جسد بی سر    کاملا  برابری داشته،  اما در کمال تعجب،   جسد ذکر شده،  قد و قواره و هیکلی به مراتب بزرگتر و غیر معمول تری نسبت به سرباز منصوری داشته.    
بدان گونه که منصوری سربازی ریز نقش با 160 سانتی متر قد و اندام نحیفی با وزن  52 کیلوگرم بوده  ولی جسد فرد مقتول با اندامی کشیده و غیر نرمال و قدی برابر 220 سانتیمتر و    وزنی برابر با 49 کیلو گرم داشته. 
در گزارش کالبد شکافی     امده است که مقتول تا پیش از قتل،  دقیقا قدی حدود 160 داشته،  و حین وقوع قتل به دلیل نامعلومی با نیروی زیادی وی از دست و پا کشیده شده  بگونه ای که تمامی اتصالات اندامی و رباطی و استخوانی اش دچار قطع غضروف و عضلات گردیده اما باز با کمال تعجب  پوست مقتول  هیچ اسیبی ندیده و بلکه فقط کش امده    و دلیل مرگ نیز قطع سر از تن نبوده،  زیرا دقایقی پیش از قطع سر،  قلب از تپش ایستاده بوده،  و همین امر سبب عدم خونریزی حین قطع گردن شده،  بگونه ای که هیچ خونی به اطراف نریخته است،  ولی فرد حین کش امدن زنده بوده زیرا شدیدا دچار خونریزی های داخلی شده . 
دلیل کسر سه کیلوگرم از وزن اصلی هم،  میتواند  نبودن سر مقتول باشد. 
پزشکی قانونی اعلام داشت،   سر مقتول با هیچ شی تیز و برنده ای قطع نشده  بلکه تنها بواسطه ی کشش زیاد در جهت مخالف از تن جدا گشته.


http://uppc.ir/do.php?img=13609


، 


دریافت شهر قصه  نمایشنامه ای با قلم توانمند بیژن مفید است که در چهار اپیزود نوشته شده و تیاتر آن نیز بروی صحنه رفت و تله تىاتر آن نیز اجرا و ضبط گردید.  شهرقصه در عین جذابیت بالا و شخصیت پردازی قوی و لایه های افکتی به محتوای اصلی و درونمایه اش،  از آثار هنری به یاد ماندنی و جاودانه ی تاریخ معاصر بشمار میرود. برخلاف تصور عامه ، این نمایشنامه برای کودک درون افراد بزرگسال نوشته شده و تماما کنایه و استعاره هایی قوی و نقد های تیز و اعتراضی علیه رسوم رایج و معایب های رفتاری و حقیقت موجود در زندگانی مدرنیته است.


رمان   


"
جویندگان گنج؛ ٢٥ سال تلاش برای یافتن جغد طلا
ارسال شده توسط گیل ندا  22/05/1397    بازنشر از وبلاگ  قصه بیان بلاگ   

             جُغد بُرُنزی 
جایی در فرانسه یک مجسمه جغد برنزی دفن شده که پیدا کردن آن چالشی برای "جویندگان گنج" است.

 

گیل ندا، هرکس که این مجسمه را پیدا کند نه تنها مجسمه اصلی را که از طلا و نقره ساخته شده جایزه می‌گیرد، بلکه برنده مسابقه طولانی‌ترین جستجوی گنج هم خواهد شد.

کتاب "به دنبال جغد طلایی" در سال ۱۹۹۳ چاپ شد و کمی بعد از آن مکس والنتین، نویسنده کتاب مجسمه جغد را در نقطه‌ای از خاک فرانسه دفن کرد؛ جایی که فقط خودش از آن آگاه بود.

در آن زمان کتاب‌های راهنمای "گنج‌یابی" با الهام از کتاب "بالماسکه" نوشته کیت ویلیامز مد شده بود. کتاب‌هایی که با یک سری از علائم پیچیده نقشه یک گنج را برای مخاطبان تصویر‌سازی می‌کردند.

اما در حالی که تقریبا تمام آن معماها، از جمله معمای کتاب بالماسکه به تدریج حل شدند، "جغد فرانسوی" کماکان پنهان مانده و از آن جالب‌تر این که مردم کماکان در جستجوی آن هستند.

کیت ویلیامز، نویسنده کتاب بالماسکه در کنار خرگوش طلایی‌اش. او این خرگوش را سال ۱۹۷۹ دفن کرده بود

ربع قرن از طرح این معما گذشته و هنوز هزاران جوینده در مورد یازده معمای این کتاب فکر می‌کنند؛ این یازده معما را می‌توان مجانی از اینترنت دانلود کرد. جویندگان این گنج در اینترنت و در جلسه‌های سالانه، نظریه‌هایشان را با هم رد و بدل می‌کنند.

علاقه‌مندان حتی انجمنی هم برای دفاع از منافع‌شان در دادگاه تشکیل داده‌اند. پی‌یر بلوش، یکی از بنیان‌گذاران این انجمن می‌گوید: "من از اوت ۱۹۹۳ دنبال آن هستم. یادم هست که با خودمان گفتیم بهتر است دست به کار شویم و سه ماه پس از چاپ کتاب شروع کردیم."

او هم مانند بسیاری از جویندگان جغد، نظرات خودش را دارد و نقاط مختلفی در نزدیکی شهر بورژ فرانسه را حفاری کرده است. آقای بلوش که یک مهندس بازنشسته است، حالا بیشتر فعالیت‌هایش را در اینترنت دنبال می‌کند و امیدوار است سرنخ‌های تازه‌ای پیدا کند؛ سرنخ‌هایی که البته با کمک اطلاعات علمی، قوه تخیل و رمزگشایی به حل معما منجر ‌شود.

وقتی همه چیز آشکار می‌شود- معمای جغد طلایی
در بخشی از کتاب نوشته شده است: به سوی غرب برگرد و به دنبال گذرگاه‌ها باش. ۸۰۰ قدم دورتر، منتظرت است. آن‌ها را پیدایشان کن و بعد باید بررسی‌شان کنی.
با حل شدن یازده معما قرار است جستجوگر به شهری در فرانسه برسد. پس از آن باید دوازدهمین معمای اسرارآمیز را حل کرد، پس از آن، با کمک گرفتن از اطلاعات مراحل قبلی و حل معمای آخر، می‌توان مکان دقیق جغد را پیدا کرد.

با کمک اینترنت نظرهای افراد در سطح گسترده مطرح می‌شود و حالا در مورد بعضی معماها توافقی عمومی ایجاد شده است. برای مثال مشخص شده که اساس معمای اول -طول موج رنگ‌ها- دستورالعملی برای حل سایر معماها است. این نکته را هم نباید فراموش کرد که اینترنت ااما نمی‌تواند به حل معما کمک کند.

پی‌یر بلوش می‌گوید: "نکته این است که وقتی معما طراحی شد، تنها منبع والنتین کتاب‌ها بودند. اینترنت ما را در دریایی از اطلاعات غرق کرده که شاید خود نویسنده هم به آن‌ها دسترسی نداشت."

والنیتن پس از چاپ کتاب ارتباطش را با خواننده‌ها قطع نکرد. او قبل از دوران فیسبوک، مدت‌ها در "مینیتل" با هوادارانش درارتباط بود و به سئوالات آن‌ها پاسخ می‌داد. حالا هواداران تمام پاسخ‌های او را مثل کلمات قصار یک پیامبر جمع‌آوری کرده‌اند و این گفته‌ها پایه‌های اصلی بحث‌های جویندگانند.

سرانجام جغد پیدا می‌شود؟
جویندگان برای یافتن گنج دیگر نمی‌توانند از نویسنده کتاب کمک بگیرند. والنتین نه سال پیش مرد و رازش را در پاکت دربسته‌ای گذاشته که الان در اختیار خانواده‌اش است.

دیگر چهره برجسته این ماجرا میشل بکر است.

  هنرمندی که تصاویر کتاب را کشیده و مجسمه جغد را ساخته است.

Image captionمیشل بکر تصاویر کتاب را کشیده است اما او هم نمی‌داند جغد طلایی کجا دفن شده است.
جغد دفن شده در واقع بدل مجسمه اصلی است که با طلا و نقره ساخته شده است. مجسمه اصلی در اختیار میشل بکر است. چهار سال پیش او تلاش کرد مجسمه را بفروشد که جنجال‌ زیادی میان جویندگان به پا کرد.

    دادگاه فروش مجسمه را ممنوع کرد، با این استدلال که مالکیت آن متعلق به کسی است که نمونه بدلی را پیدا کند.

میشل نقشی مهم در به وجود آمدن کتاب داشته اما حتی او هم از جای جغد خبر ندارد؛ در واقع هیچ انسان زنده‌ای وجود ندارد که از محل دفن مجسمه خبر داشته باشد.

بعضی از علاقه‌مندان نگرانند که جغد تا ابد پیدا نشود:

     گروهی معتقدند که این معما سخت‌تر از آن است که حل شود و گروهی دیگر فکر می‌کنند که شاید کل ماجرا کلک بوده است.

با این حال جویندگان بیش از هر چیزی به "والنتین کبیر" استناد می‌کنند. او در سال ۱۹۹۶ گفته بود: "اگر تمام جویندگان عقل‌شان را روی هم بگذارند، جغد دو ساعته پیدا می‌شود"



         the End.        finish.    ام  .   پایان   . آخر.   تمام.       تمامع بُسته        

 


پیوند به مقاله ی خبری این مطلب در سایت خبری گیلان

 



  


شین براری

  


عکس زیبا

  


  



 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود فایل مجلات همشهری گروه ترجمه و ویرایش سیناپس Wastronia وبلاگ آرکو فایل ارائه پروژه ، مقاله و تحقیقات دانشجویی faslerouyeshf h-dorosti نت سنتور هایده جی اس ام ahangeiranii